یکی از شعر های فاخر ادبیات معاصر شعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ از شهریار هست. شعر زیبایی که عشقی بزرگ و عمیق را در خود در بر دارد. عشاق زیادی این شعر را برای دلبران خود می خوانند. این شعر را می توان یکی از معروف ترین شعر های استاد شهریار دانست که اکثر فارسی زبانان آن را خوانده و یا شنیده اند. محمد حسین بهجت تبریزی معروف به شهریار که شعر و غزل های بسیاری رابه زبان های فارسی و ترکی سروده است. در ادامه با ژاویز همراه باشید با متن شعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا از استاد شهریار همراه با داستان سراییدن این شعر زیبا که می توانید بخوانید.
شعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا از شهریار
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟
نازنینا، ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا؟
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من، نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود، غوغا چرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا؟
داستان سراییدن شعر حال چرا :
ثریا ابراهیمی معشوقه استاد شهریار بود که قسمتی از اشعار شهریار عشق به این خانم است که هم اکنون در کشور آمریکا زندگی می کند. همین عشق سوزان بود که باعث شهریار شاعر شود وگرنه ممکن بود ایشان پزشک شود و البته همین خانم باعث سرودن شعر بی نظیر “آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا” شدند.
استاد شهریار پس از یک شکست عشقی عمیق در ترم آخر پزشکی، دانشگاه را رها می کند و ترک تحصیل می کند. حدود 6 ماه قبل از گرفتن مدرک دکتری از دانشگاه به دلیل نرسیدن به عشقش نا امید می شود و انصراف می دهد. او به خواستگاری دختر مورد علاقه اش بانو ثریا ابراهیمی می رود ولی چون وضع مالی او جالب نبود و در ابتدا مشهور هم نبود، جواب رد را از خانواده آن دختر می شنود. استاد شهریاد تا سن 47 سالگی مجرد بود و به یاد عشق جوانی اش ایستاد و نتوانست ازدواج کند.
استاد شهریار در اواخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان بستری می گردد و دکتر خانواده او را جواب می کند.دوستان و آشنایان شهریار برای بهبود روحیه او میروند و با اصرار, عشق قدیمی شهریار را راضی می کنند که به عیادت شهریار برود. عشق قدیمی شهریار که حالا یک پیرزن بود قبول می کند که به عیادت شهریار در بیمارستان برود. وقتی عشق قدیمی شهریار به بیمارستان میرود شهریار روی تخت بیمارستان خواب بوده است اما صدای قدمها و گام عشق قدیمی خود را می شناسد و از خواب بیدار می شود.وقتی عشق او در اتاق را باز می کند شهریار این شعر مشهور که از مفاخر ادبیات فارسی هست را برای عشق قدیمیش می سراید.
شهریار برای این شعر اینگونه روایت میکند که، در سال 1309 که شخصی درباری دختر مورد علاقهام را از چنگم به در آورد و مرا بعد از پانزده روز بازداشت، به نیشابور تبعید کردند؛ شبها که تنها میشدم، گریه سر میدادم و با خدایم راز و نیاز میکردم. شبی در زیر سنگی آرمیده بودم و غرق فکر بودم که آهنگ دلنشین این آیه به گوشم رسید: « یستعجلونک بالعذاب ولن یخلف الله وعده « یعنی ” از تو به شتاب عذاب میطلبند و خدا هرگز وعده خود را خلاف نمیکند “. بعد از دو هفته دوستانم به نیشابور آمدند و خبر سکته آن شخص درباری را به من دادند. مرا به تهران بردند و در بیمارستان بستریام کردند. همانجا بود که دختر مورد علاقه ام خود را به بالینم رساند و من در حالی که از سوز تب میسوختم، شعر معروف “حالا چرا ” را ساختم.
مطالب بیشتر :
شعر دوبیتی مفهومی زیبا از شاعران بزرگ و نامدار
اشعار زیبای عطار نیشابوری، عکس نوشته عطار نیشابوری