شعر سعدی در مورد دوست

شعر سعدی در مورد دوست

سعدی استاد سخن درباره دوست اشعار و حکایات فراوانی دارد که هر کدام از آنها درسی از زندگی است که در همه دوره های تاریخ کاربرد دارد. دوست مانند برادر و خواهری است که با او هرکاری که میخواهید را انجام می دهید بدون ترس از قضاوت شدن و در تمام مراحل انجام دادن کارهایمان در کنار ما هست و مار ار همراهی می کند. دوستانمان چون با ما تجربیات زیاد و یکسانی بدست می آورند برای ما بسیار عزیز هستند و معمولا اکثر افراد سعی می کنند خبر ها و احوالات خود را اولین نفر به آنها بگویند. دوستان صندوقچه اسرار یک دیگر هستند به همین دلیل باید در انتخاب دوست بسیار محتاط باشید تا وقتی حرفی را به او زدید اطمینان خاطر داشته باشید که حرفتان بین خودتان می ماند و اگر روزی کمک خواست یا کمک خواستید برای یاری رساندن به هم نهایت تلاش خود را بکنید. در این مطلب از ژاویز شعر سعدی در مورد دوست را برای شما آماده کمرده ایم، با ما همراه باشید.

 

شعر سعدی در مورد دوست

یارا بهشت صحبت یاران همدم است

دیدار یار نامتناسب ،جهنم است

هر دم که در حضور عزیزی برآوری

دریاب کز حیات جهان حاصل ،آن دم است

نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است

بس دیو را که صورت فرزند آدم است

آنست آدمی که در او حسن سیرتی

یا لطف صورتیست، دگر حشو عالم است

هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام

جز بر دو روی یار موافق که در هم است

آنان که در بهار به صحرا نمی‌روند

بوی خوش ربیع بر ایشان محرم است

وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب

پندش مده که جهل در او نیک محکم است

آرام نیست در همه عالم به اتفاق

ور هست در مجاورت یار محرم است

گر خون تازه می‌رود از ریش اهل دل

دیدار دوستان که ببینند مرهم است

دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف

لیکن رفیق بر همه چیزی مقدم است

 

******

شعر سعدی در مورد دوست

ای کآب زندگانی من در دهان توست

تیر هلاک ظاهر من در کمان توست

گر برقعی فرونگذاری بدین جمال

در شهر هر که کشته شود در ضمان توست

تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب

کاین مدح آفتاب نه تعظیم شان توست

گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی

با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست

هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست

ما را همین سر است که بر آستان توست

بسیار دیده‌ایم درختان میوه‌دار

زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست

گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم

منعی که می‌رود گنه از باغبان توست

بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت

نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست

با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی

ای دوست همچنان دل من مهربان توست

سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن

سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست

 

******

 

یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمی‌آرم بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

باز از شماتت اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروّت حمل کنند و گویند

مبین آن بی حمیّت را که هرگز

نخواهد دید روی نیکبختی

که آسانی گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد به سختی

و در علم محاسبت چنان که معلوم است چیزی دانم اگر به جاه شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد امید و بیم یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن

کس نیاید به خانه درویش

که خراج زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضی باش

یا جگربند پیش زاغ بنه

گفت این مناسب حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد

راستی موجب رضای خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست

و حکما گویند چهار کس از چهار کس به جان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.

مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی

که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

تو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک

زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ

گفتم حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنیده‌ام که شتر را به سخره می‌گیرند

گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود. تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت امّا متعنتان در کمینند و مدّعیان گوشه نشین اگر آن چه حسن سیرت توست به خلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت که را مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی

به دریا در منافع بی شمار است

و گر خواهی سلامت، بر کنار است

رفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و روی از حکایت من در هم کشید و سخن‌های رنجش آمیز گفتن گرفت یکی چه عقل و کفایت است و فهم و درایت قول حکما درست آمد که گفته‌اند دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.

دوست مشمار آن که در نعمت زند

لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالی و درماندگی

شعر سعدی در مورد دوست

دیدم که متغیّر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود به نزدیک صاحب دیوان رفتم به سابقه معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند چندی بر این بر آمد لطف طبعش را بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن در گذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرّب حضرت و مشارٌ الیه و معتمدٌ علیه گشت بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم

ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار

که آب چشمه حیوان درون تاریکی است

الا لا یجأرَنَّ اخو البلیّة

فللرّحمنِ الطافٌ خَفیّه

منشین ترش از گردش ایام که صبر

تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

در آن قربت مرا با طایفه‌ای یاران اتفاق سفر افتاد چون از زیارت مکه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیأت درویشان گفتم چه حالت است گفت آن چنان که تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام مُلکُه در کشف حقیقت آن استقصا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.

نبینی که پیش خداوند جاه

نیایش کنان دست بر بر نهند

اگر روزگارش در آرد ز پای

همه عالمش پای بر سر نهند

شعر سعدی در مورد دوست

فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا در این هفته که مژده سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص. گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند، یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج روزی افکندش مرده بر کنار

مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن بدین کلمه اختصار کردم:

ندانستی که بینی بند بر پای

چو در گوشت نیامد پند مردم

دگر ره چون نداری طاقت نیش

مکن انگشت در سوراخ کژدم

امیدواریم این اشعار و حکایت برای شما لذت بخش بوده باشد و با خواندن آن به دنیای زیبای این شاعر بزرگ رفته باشید. دوستی دنیای خاصی دارد شما با یک نفر که هم خون شما نیست چنان صمیمی و یکرنگ می شوید که گویی از یک رگ و ریشه هستید و مانند عضوی از خانواده شما می شود. حرف هایی که نمی توانید به اعضا خانواده به راحتی بگید به او می گویید و او صندوق اسرار شما می شود. اما همانطور که در اشعار و حکایات خوانده اید باید جوانب احتیاط را راعایت کنید.

 

مطالب بیشتر :

شعر دوبیتی مفهومی زیبا از شاعران بزرگ و نامدار

اشعار عاشقانه حافظ شیرازی برای پروفایل

مجموعه شعر کوتاه و عاشقانه باباطاهر

شعر دوبیتی عاشقانه حافظ

شعر آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا شهریار

شعر کوتاه و زیبای بهار، دو بیتی های بهاری

4.2/5 - (5 امتیاز)